چشمم به جسد آن بيد مجنون مي افتد. . .هنوز در فکر آن بيد هستم که تابستان پيش خشکيد. تشنه بود? از دوري ليلي خشکيد? بي مهري خشکاندش. دوستش داشتم اما چتر باز ميکرد و جلوي نور آفتاب را ميگرفت? آخر دوستانش هم به مهر آفتاب نياز داشتند _ گويا بيد مجنون هم چتر بازست _ مجبور بودم منتقلش کنم خارج از خانه? همسايه گفت: جلوي خانه ي من بکارش? گفتم:بيد آب ميخواهد? همسايه گفت: من آبش ميدهم? گفتم: لطف ميکنيد? لطف همسايه خشکاندش. . . آب را ميفروخت به زبان بسته. بيد? ليلايش آب است. ميميرد اگر ليلا نباشد? از دوري ليلا خشکيد و مرد. . . و چه بي رحمانه در آوردمش از خاک که براي فروهر ها بسوزانمش. . . يک مجنون ديگر ميکارم? اين بار به دور از لطف همسايه. . .
نفس عميقي ميکشم. اما چه فايده؟ دماغم کيپ است. . . اما گوشهايم ميشنود? نوايي مي آيد. . .
نرم نرمک ميرسد اينک بهار? ميرسد اينک بهار. . .
خوش به حال روزگار. . .
و من? هم همنوايي ميکنم. . .