نگاهی به زندگی چند روز پیش تو پمپ بنزین یه آقایی با حالت مظلومانه و دوتا عصااومد جلوی من و گفت : ببخشید من می خوام برم (اسم یک شهر 45 کیلومتری تهران را گفت) اگه میشه یه مقدار پول به من کمک کنید چقدر نیاز دارید؟ 7 - 8 هزار تومان ولی قربان تا اون جا که بیش از 500 -600 تومان کرایش نیست نخیر آقا بیشتره ضمنا من شام هم نخوردم گفتم با کمک شما یه غذایی هم بخورم اصلا بذار من خودم برات بلیط تهیه کنم سوار شو تا ترمینال برسونمت راضی به زحمت نیستم نخیر زحمتی نیست سوار شید دوستمان را سوار کردم (اون روز موتور سیکلت داشتم)وبه سمت ترمینال شرق راه افتادیم هنوز چند صد متری نرفته بودم که ناگهان احساس کردم چیزی توی جیب شلوارم تکان می خورد با خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم بازهم چند صد متری جلو رفتیم که دیدم نخیر اشتباه نکرده ام مسافر محترم به ارامی دست برد توی جیبم ویک دسته اسکناس 500 تومانی را کش رفت هر چه کردم از پولم بگذرم نشد از پول هم که می گذشتم کلاه بزرگی داشت سرم می رفت اگر 20 درصد هم مطمئن بودم که طرف مستحق است همه پول را بهش می دادم ولی اینجا قضیه فرق می کرد به آرامی کنار خیابان ایستادم ...کات مردی بدون عصا در حال دویدن بود ومن که یک دسته اسکناس در دستم بود مانده بودم با عصاها چه کنم پولها را دادم مسجد محل البته محض ریا باید عرض کنم پولها 50 هزار تومان بود ولی من 30 هزار تومان آن را برای خودم برداشتم فکر کنم صندوق مسجد بیشتر به آن احتیاج داشت یکی دوتا عکس هم ببینید بد نیست اتفاق خاصی نیافتاده پای عکاس لیز خورده فکر نکنید خدای نکرده یه وقت کروبی دست بزن داشته
موضوع مطلب : دوشنبه 84 خرداد 9 :: 5:4 عصر :: نویسنده : مسعود بصیری
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها لوگو آمار وبلاگ بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 209989
|
||