سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نگاهی به زندگی

                     

از خواب که بیدار میشی، می بینی تمام اتاقت برف نشسته.

جا می خوری...

 چند بار انگشتتو فرو می کنی تو برفا که مطمئن شی اینا برفن، حتی یه مشتش رو هم می کنی تو دهنت و می جویی... بعد با ترس یه لبخند می زنی و تو دلت میگی آخجون! یه اتفاق عجیب غریب! می شینی رو تختت و فقط نگاه می کنی،

بعد از یه مدت انگار که ازرائیل از بغلت رد شده باشه به خودت میای. می زنه به کلت که ببینی بقیه اتاقارم برف گرفته یا نه... اول از همونجا یه سرک میکشی تو راهرو، خبری نیست یعنی اصلاً چیزی دیده نمیشه. از پنجره نگاه می کنی،

 عادیه،

مثل همیشه سهمت از کل منظره های بیرون همین یه تیر چراغ برقه. بلند میشی و وایمیستی رو تختت و آماده میشی که شیرجه بزنی تو برفا. 

 اتفاقاً عینک شنات هم از دیروز مونده رو تخت، می زنی به چشمت و با دستو پای باز رو شیکم می پری رو برفا...
فرو میری تو برفا.. بیشتر و بیشتر که یهو ازون ور برفا میوفتی بیرون.

چشمت رو به آسمون باز میشه که وسطش ولو شدی. به قول کلا قرمزی زمین با چه سرعتی داره میاد طرفت. حالا فقط یه پرنده کم داری که مثل تو تام و جری بیاد از بغلت رد شه و اول یه لبخند بزنی و بعد یه دفه جیغ بکشی... دهنتو که وا می کنی جیغ بزنی،  اما تو روت رو بر می گردونی و سرتو فرو می بری تو بالش.

درست یه متری زمین متوقف میشی و بعد آروم میای پایین. دوباره پاهات روی زمینن. زمین پر از برفه.. با خودت فکر می کنی احتیاجی به تشکر نیست. تو رختخوابت یه غلطی می زنی و با بی حوصلگی به خودت یاد آوری می کنی که حتما باید سر ساعت 7 بیدار شی.

                    

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 84 مهر 18 :: 7:4 عصر ::  نویسنده : مسعود بصیری    

درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
لوگو

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 208318