• وبلاگ : نگاهي به زندگي
  • يادداشت : مستقيم بيست هزار تومن
  • نظرات : 7 خصوصي ، 82 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + جزيره اسرار اميز 
    ? زانوانم خسته اند. خسته. از راهي كه پيموده ام. مي گمان مي گويي از كجا. از كوير. از سراب. به دنبال سرزمين خود مي گشتم. به دنبال مدينه. همان كه وعده اش مي دادند. گمان مي كردم در اين جاست. خامي كردم و آن را در زمين جستجو كردم.
    زانوانم نا ندارند. طبيبم برايم داروهاي زميني داده است تا شفا يابم! گفته است كمتر راه برو بلكه خوبتر شوي! خنده ام مي گيرد به طبابتش، اما درد من چيز ديگري است. گفتم خسته‌ ام، اما زانوانم از راه رفتن نيست كه اين گونه بي نوا شده اند، از خمودي است، از كم كاري است، از بي نفسي و بي عشقي است. خودم را درون ويرانه محبوس كرده بودم، و گمان مي بردم همه دنيا مال من است، همه خوشبختي از آن من است. تا اين كه پرنده اي بر شانه ام نشست. گفتم كه شاخه درخت لانه توست نه شانه هاي من.
    گفت: آه مي بخشي شانه ات را با شاخه هاي سرو اشتباه گرفتم. گاهي پيش مي آيد.
    نگذاشت بر تعجبم افزوده شود.
    گفت: گاهي مواقع بعضي از شانه بعضي از انسانها را با شاخه هاي درخت اشتباه مي گيرم، آخر خيلي شبيه هم هستيد.
    و اين را با اندوهي جانكاه گفت و خيلي زود از شانه هايم پر كشيد.
    بر گوشه پنجره اندكي تامل كرد و گفت: راستي بالهايت كو.
    گفتم بالهايم؟
    گفت: آري، مگر نگفتم گاهي مواقع شانه هايت را با شاخه ها اشتباه مي گيرم. خيلي شبيه آسماني، شبيه درخت، سرو و پرندگان.
    و باز گفت: بالهايت؟ و رفت...
    و من چون گنگ خوابديده...